تولد مامانی
دیروز از خواب که بیدار شدم خاله رضوان خونه ما بود... فهمیدم که مامانی قراره بره کانون... مامان که رفت خاله گفت: نهال تولد مامانه... آخ جون تولد... کلی بادکنک باد کردیم و چسبوندیم دیوار... البته بماند که من خودم چن تاشو ترکوندم خاله رضوان بدبخت از صبح داشت یاد میداد که مامان اومد بگم "تولدت مبارک... " تا مامان رسید من داد زدم ... گورمه... گورمه... هیچی پازلمو میگفتم دیگه... آخه کلی زحمت کشیده بودیم و درستش کرده بودیم... با کمک خاله رضوان یه تابلوی قشنگ با دستای خودم... خود خودم برا مامان درست کردم...
نویسنده :
مامان فهیمه
13:04